سفره خالی
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد "کهنه قالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید ، بغضش شکست
اول ماه است ؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتـفاقا مــادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن ، خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
"دوره گردم کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی می خرم "
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا ! سفره خالی می خرید ؟ . . .
محمدرضا یعقوبی